نميدونم چرا نميشد آپ کنم......فکر کنم حداقل 5 بار نوشتم و هر دفعه يه اتفاقی افتاد و پاک شد و يا اينترنت قطع شد.
يه راست ميرم سر اصل مطلب..........
با همه تلاشی
که مامان کرد تا طبيعی به دنيا بيام به دليل پاره ای مشکلات پزشکی نشد و
با عمل سزارين به دنيا اومدم........لحطه به دنيا اومدم وصف
نشدنيه......هم برای خودم هم برای مامان و بابا.......باورم نميشد به دنيآ
اومدن اينقدر شيرين باشه و ميتونم از الان بگم خوشحالم که اومدم و اينجا
رو دوست دارم.........
مامان برای عمل بيحسی موضعی شد تا لحظه ورود من رو به اين دنيا ببينه و
از همه بهتر بابا هم اومد تا کنار مامان باشه............بابا قرار بود از
لحظه تولدم فيلمبردای کنه .......... مامان خيلی استرس داشت.تا حالا اتاق
عمل نيومده بود و وقتی که آمپول بيحسی رو بهش زدن و پاهاش بيحس شدن يه حس
عجِيبی داشت و هنوز باهام حرف ميزد .دکتر باهاش حرف ميزد و پرستارا باهاش
شوخی ميکردن ولی مامان تو يه دنيا ديگه ای بود.......دقيقا لحظه ای که
ميخواستن منو بيرون بيارن بابا اومد کنار مامان ..........دستاشون تو دست
هم بود و ميلرزيد......منم ميلرزيدم.....وقتی کيسه آب پاره شد و دست خانم
دکتر خورد به بدنم مور مورم شد ...........ترسيدم ........ديگه آبی اطرافم
نبود..........يه دفعه کشيده شدم بيرون..........
گريه کردم ...........با تمام وجود........با تمام
توان............مامان گريه ميکرد.........بابا هم گريه ميکرد.........و
مامان برای اولين بار گريه بابا رو ديد.......و سه تايی با هم گريه
کرديم........ديگه سه نفر بوديم........
بابا نتونست فيلم بگيره.......مامان رو بوسيد ........سرش رو
بوسيد.........دستشو بوسيد......و ازش تشکر کرد........بابا گريه ميکرد و
به مامان ميگفت مرسی..........
نور چشمام رو اذيت ميکرد.....نميتونستم درست ببينم........همه جا تار
بود......ديگه جمع و مچاله نبودم.....ميتونستم دست و پام رو تو هوا تکون
بدم..........خيلی حال ميداد......وقتی بند نافم رو بريدن هيچی احساس
نکردم.....يه خانمی هم اومد خون بند نافم رو برد ..........سلولهای
بنيادين!!!!!!!!
بردنم کنار صورت مامان صورتم چسبيد به صورتش .........گرماشو حس
ميکردم......اشکاش صورنم رو خيس کردن.......ميخواستم بهش بگم خيلی دوسش
دارم ولی هر چه قدر دهنم رو باز ميکردم فقط صدای گريه
ميومد..........فهميدم که نميتونم که حرف بزنم.............
مامان بوسم کرد و منو بردن تا معاينه بشم.......مامان تند تتد از بابا
ميپرسيد:همه جاشو ديدی؟سالمه؟دستاش؟پاهاش؟مطمئنی؟راستشو بگو؟بابا ميخنديد
و ميگفت مطمئن باش........
وقتی داشتن منو از اتاق ميبردن بيرون مامان گفت :ببين دستبندشو زدن؟؟؟؟؟؟؟؟؟يه وقت قاطی نشه؟؟؟؟؟
بابا خنديد......پرستارا هم همينطور...........
راستی تا دنيا اومدم يکی از پرستارا گفت:وای چقدر شبيه باباشه........
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده توسط وحید |
لينک ثابت
| 10 آذر 1389برچسب:,|